مثل هر آدم ضعیفی که در سختی ها بیش تر به یاد خدا می افتد و در بی کسی بیش تر می فهمد که خدا، تنها کس هر کسی است،

خدا را به روشنی و صراحت صبحی که دارد در برابر چشم های منتظرم طلوع می کند، حس می کنم، می بینم، دست های لطیف و حمایت گرش را بر روی شانه هایم لمس می کنم و از این همه لطف و مهر که به این بنده حقیر و بی ارج ارزانی داشته است، غرق هیجان و خجلتم.

 

خدایا! چندیست که زمان برایم به سختی می گذرد،

از همه رنجهایم با غم و اندوه به تو پناه بردم و حال با تمام وجود به تو پناه می برم مرا از رنج چه غم که تو را دارم.

مرا همین بس که توفیق یاد تو و همنشینی تو و بندگی تو را یابم.
مهربانم! لحظاتی بود که خنده و گریه را به هم پیوستم… خندان گریستم! لحظاتی که تنهایی بر وجودم چنگ انداخته بود و رنج توان از قدمهایم می گرفت، زمین خوردم، با یادت برخاستم و ادامه دادم!

لحظاتی که هیچ پناهی را نمی یافتم و هیچ همراهی نبود،

 خدایا به تو پناه بردم! لحظاتی که دلم را مملو مهرت و ذهنم را سرشار یادت کردم و آن زمان آرامش یافتم.


بدون دیدگاه

هنوز دیدگاهی وجود ندارد.

فید دیدگاه‎ها بازتاب‎ها

دیدگاهتان را بنویسید