بانوي جواني مينويسد: «در دوران كودكي، بسيار
حساس و خجالتي بودم.
از طرفي وزنم بيش از حد معمول بود و گونههايم
مرا بيش از آنچه بودم، چاق نشان ميداد.
هرگز به مجالس ميهماني نميرفتم و تفريحي نداشتم. در مدرسه حتي در ورزش شركت نميكردم.
حس ميكردم با ديگران فرق دارم و موجودي
نامطلوب و زايد هستم. وقتي بزرگ شدم، با مردي
كه چند سال از خودم بزرگتر بود ازدواج كردم
و باز به همان وضع روحي باقي ماندم.
بستگان شوهرم افرادي با وقار و داراي اعتماد به
نفس بودند و من هر چه كوشش ميكردم مانند
تمام اين مسائل دست به دست هم داد و مرا به
يأس و نا اميدي كشاند تا جايي كه به فكر
خودكشي افتادم. اما يك تذكر مرا دگرگون
ساخت و نجات داد.
روزي مادر شوهرم درباره طرز پرورش بچههاي خود
صحبت مي كرد و ميگفت: «من هميشه اصرار
دارم بچههايم آن گونه كه هستند و براي آن آفريده
شدهاند باشند.»
اين سخن در من به سختي اثر كرد و دانستم كه
هنوز خود را نشناختهام و همه بدبختيهايم براي
همين است كه ميخواهم خود را در قالبي بريزم
كه براي آن ساخته نشدهام.
منبع مرکز نشر اعتقادات
هنوز دیدگاهی وجود ندارد.
دیدگاهتان را بنویسید
بدون دیدگاه